هلال

هلال

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

1-  تا حالا اینطور به قضیه نگاه نکرده بودم ،فوق فوقش یه سلامی یه علیکی همین! مثلا انگار کن با رفیقت داری می روی، حرف می زنی، حدیث می شنوی که یکهو می بینی رفیقت همپا-ت نیست تا نگو رسیده ایم روبروی امامزاده و ایستاده تا تمام قد سلام کند و تو هم برای اینکه سنگ روی یخ نشده باشی مثل اینکه داداش کوچیکه را دیده ای می گویی "سلام" آن هم با سین سرد. اصلا تو کتم نمی رفت اینکه چرا باید جلو جایی که گنبد زرد ندارد ایستاد و در عالم خیالات فکر می کردم حساب پدر از پسر ها جداست...

2-  چقدر بزرگ! الحق که پسر شیر کربلاست الحق که شاه برازنده نامش است، الحق خوب می کنند مردم قم که شهرداری صد تا اسم هم روی میدان کنار امامزاده بگذارند باز این داش مشتی ها می گویند:"شاه سید علی".و الا چه کسی باور می کرد که همسایه نا اهل را اینطور دعوت کنند به اندرونی و اینطور سور و سات راه بیندازند و از این حرف ها واقعیت هم همین است اگر آقا اسماعیل نبود که راهمان نمیدادند از همان اول...

3-  دیگر نیم ساعت بود نشسته بودیم، بیشترش اذیت شدن آن پیرزن بود. قاب را در آوردیم و بین تمثال آقا اسماعیل شهید و دلنوشته ای که پایین خورده بود شروع کردیم امضا کردن و بعد هم یک سید جستیم و اهدا کرد به مادر شهید و الفرار که فجأةً برادر شهید آمد و گفت امامزاده را که بلدید یک سرداب دارد که این روز ها بازش کرده اند یک سر بروید خوب است. حال و هوای خوبی دارد و ما هر وقت رفته ایم برات کربلا گرفته ایم و ما هم گیج گیج داشتیم خاطره های پیرزن را مشاعره می کردیم که هر بیتش طلا بود و اینکه چطور یک بچه تازه رسم الخط یاد گرفته می تواند در حیاط خانه شان بنویسد"گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت"

4-  خودم را انداخته بودم روی خود خود قبر و به حکم تخیلاتم توی قبر! و این که چطور از اینجا باید به کربلا بروم وقتی خودش کربلاست! با همه بچه های گروه خودمان را انداخته بودیم روی قبر و به حکم دل زیر دین و... و شاید یکی آن راهروی تنگ را به روضه امام کاظم علیه السلام ربط می داد و یکی هم آن دل زمین را به قبر و یکی هم مثل من گیج گیج از روضه ای که مداح می خواند از ذکرهایی که ما براش می گفتیم، از حرف های مادر شهید و از "شماره یک"، خودم را از دریچه بالا کشیدم و چون زنانه بود نفهمیدم کی کیک یزدی که برایم بوی چایی هیئت را می داد را رو هوا زدم و پرت شدم زیر باران پشت در های بسته امام زاده که از اولش هم بسته بود و لختی بعد حسین را که خودش را پرت کرده بود بغل پیرمرد امامزاده و ماچ و موچ که از دلش در بیاورد که یعنی ما کلا شلوغیم و خلوت کردیم صحن یکپارچه قبر امامزاده را...



پ.ن:یکی از بچه ها می گفت مسئول هیئت گفته بود من به سه چهار نفر زنگ زدم این ها(یعنی ما) از کجا پیدایشان شد؟

هلال احمر هلال هلال ماه رؤیت هلال استهلال ستاد استهلال شعر گرافیک شعر و عکس متن و عکس عکس پوستر گرافیک طراحی عکس نوشته وبلاگ هلال هلال رمضان هلال ماه عکس های ماه رمضان عکس های ماه محرم اشعار ماه رمضان اشعار ماه محرم